زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

بدون عنوان

اين روايت را ديده بودم ، وقتي هنوز پانزده روزه نشده بودي ... مفضـــــــــــــــــــــــــــــل مي‌گويد: از امام صادق (عليه السلام) در مورد طفل پرسيدم كه چرا بدون علت مي‌خندد يا بدون درد مي‌گريد؟ فرمودند: اي مفضل! هيچ طفلي نيست مگر اينکه امام را مي‌بيند و با ايشان نجوا مي‌کند. علت گريه‌اش غايب شدن امام از اوست و علت خنده اش رو آوردن امام به اوست. وقتي زبانش به سخن باز شد اين باب بر او بسته مي‌شود و بر قلبش مُهر فراموشي زده مي‌شود(يعني اين ماجرا را از ياد مي برد). " علل الشرايع ، جلد ٢ ، صفحه ٥٨٤"  آن روزها كه در خواب لبخند بر لبانت مي آمد ، اگر كنارت بودم ، چقدر حالم خوب مي شد . مي...
28 دی 1393

فرق

دخترك مي گويد : من تخمه مي خوام . با التماس دانه اناري را جلوي صورتش مي برم : " اينو بخور برات تخمه ميارم " لحنش  عوض مي شود ، با جديت مي گويد : " انار با تخمه فق ( فرق) داره !!! " پانوشت ١) از اين تريبون تشكر خودم رو از " زها خانوم خوب " اعلام مي دارم كه در سن بيست و هفت سالگي بالاخره بنده  را توجيه كردند كه " انار با تخمه فرق مي كند !"  پانوشت ٢) " زها خانوم خوب " عبارتي است كه زهرا در جواب " اسم شما چيه ؟ "  مي گويد پانوشت ٣) كاش به جاي ريختن دانه هاي انار روي مبل و فرش و پرت كردن كاسه انار روي فرش ، كمي از اين انار متبرك شده به سوره يس ، به انضمام ...
26 دی 1393

شما

چیزی که این روزها در صحبت کردن زهرا به شدت خودنمایی می کند ، استفاده از واژه " شما " ست . " شما می خوری " " شما بیا " موقع کتاب خواندن  : " شما بخون " موقع تعارف کردن خوراکی : " شما سوزه ای  (روزه ای ) ؟ " موقع کفش یا جوراب پا کردن : " شما پای من بکن " موقع نقاشی کشیدن : " شما بکش " " دست شما ، كيف شما ، سباس ( لباس ) شما ، غذاي شما ..."   و .....  دوباره می گویم : " بر شما باد یاد دادن حرفهای زیبا به کودکانتان ....."
25 دی 1393

مهر و محبت فرزندی

توی ماشین نشسته ایم ، دخترک کنار در و من بین زهرا و مادرم . زهرا با دستگیره در ور می رود . می گویم : مامان جان نکن در باز می شه ، جوابش آن قدر تکان دهنده بود که رشته های دی ان ای سلولهایم را هم به لرزه انداخت !! " می خوام شما پرت بشی بیرون "!!!!! یعنی این بزرگ شه منو می ذاره خونه سالمندان !!!
25 دی 1393

دعای فرج

تلویزیون دعای فرج می خواند . دخترک می گوید : مامان ! دستمال می خوام . می پرسم : دستمال می خوای برای چی ؟ جوابش جالب است : " کاغذی بده می خوام گریه کنم !!"   دستمال را می گیرد جلوی دهانش و می ایستد جلوی تلویزیون بقیه دعا را گوش می دهد ! پانوشت1  : " اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن " : اینقدر از دعای فرج را بلد است . پانوشت 2) دستمال کاغذی را به اختصار " کاغذی " می گوید .
25 دی 1393
1